سفارش تبلیغ
صبا ویژن

پرستوی مهاجر

نامه ای برای مریم حیدر زاده دوشنبه 86/3/28 ساعت 8:28 عصر

                                         بسم الله الرحمن الرحیم

 

سلا م ای تنها بهونه واسه نفس کشیدن

                                          هنوزم دل پر میزنه واسه به تو رسیدن

واسه جواب نامه ات میدونم که خیلی دیره

                                           بذا به حساب غربت نکنه دلت بگیره

سلام به تو که از جنس نوری وشنیدن صدای ملکوتی و دل انگیزت آبی است بر آتش درون

مرغ سرگشته دلم می خواهدپرواز کند وبرای لحظه ای تورا دیدار نماید اما زندانی است و

بسته به زنجیر جبر فلک چون پرستوی شکسته بال وخسته. ازاین دنیا برایم قفسی ساختند و

بی هیچ محاکمه ای مرا محکوم کردند به سوختن وساختن .گر تو را چشم بستندمراهم از تمام

گامهای زندگی محروم کردند.دل شکستند مردمش بسی که جز رویای رفتن بسر ندارم تو را

شهری ازنور سهم بود ومرا دهکده ای سیاه.آنجا که گفتم یاریم میکنند هرجا که زمین خوردم

خندیدند سنگ انداختند حتی جایی که یاریشان کردم.مریم جان از قصه من شعری بساز پر از

شور وعشق واشک .گفتی که مرا با بهارکاری نیست واز پاییز گفتی .میخواهم از بهاربرایت

بگویم مرا ازآن سهمی نیست جزباران بهاری که از دو ناودان چشمم فقط در تنهایی همیشه

جاریست .ببخش گر آزردمت با تلخی کلامم من درگوشه ای از این سرزمین دارم آرام آرام

میسوزم وچون شمعی خاکستر میگردم بی هیچ یاوری .مریم بگذار از عشق برایت بگویم

کودک یتیم دل رابه دست هر که سپردم گریان پس فرستاندند.من نسپردم آمدند وازعشق گفتند

من میدانستم نخواهند مانداماانقدر ماندند تادل رابه افسون عشق انداختند وسپس این قلب ترک

خورده راشکستند وکنون برروی تکه تکه هایش به پایکوبی مشغولند باورکن من آنهارابخشیدم

وامیدوارم مرا ببخشند اگر شکست من راضیشان نکرده.اگربازیچه خوبی نبودم واگرطاقت

نیاوردم وآنها اسباب بازیشان را از دست دادند ....

نامم یوسف است ومتولد آبان راستی چرا زندگی در همان پاییز ماند .وفقط پاییز بود وزمستان

خداوند به من استعداد فراوان دادولی درجایی بی امکانات ودرخانواده ای فقیر.مریم من مدیون

آنها هستم واین دین بر شانه های ناتوانم سنگینی میکند .تمام ماندنم بخاطر جبران این همه

خوبی است میدانم از کامپیوتر خوشت نمی آید ولی بازهم آدرس وبلاگم را می نویسم امیدوارم

به کلبه درویشان سری بزنی  www.tofansea.parsiblog.com

و ایمیلم: www.tofanyj@yahoo.com    

                                     می سپرمت دست خدا تو هم اگه دوسم داشتی بیا


نوشته شده توسط: طوفان

عکس من شنبه 86/3/12 ساعت 8:47 عصر
نمایش تصویر در وضیعت عادی

نوشته شده توسط: طوفان

زورق شکسته شنبه 86/3/12 ساعت 8:39 عصر

به نام خدای عشق

می نویسم تا تن کاغذ من جا دارد میخواهم از شقایق بنویسم ازعروج

 عشق از دلی که چون قایقی شکسته گرفتار گردابی خشمگین به دریایی

ساخته از باران دل بر کویر بی محبت دنیا.دنیا آه دنیای پر از دورنگی

پر از مردم مرد نما چون در کویر وبشکل سراب ....

روزی باتو پونه عاشق درزورق قلبم نشسته بودم وبسوی افق آرزوها

پیش می تاختیم  وچشمان زیبایت را نظاره میکردم ناگهان دسته ای از

شاپرکها درآسمان آبی نگاهت پدیدار شد وهر چه در وصل تو کوشیدم

تو بر ترک من اصرار ورزیدی ورفتی.......

دل دریا نیز از بی وفایی تو بغض کرد وامواج خروشان زورق قلبم را

در طوفان هجرت خرد کرد واکنون من مانده ام ویکزورق شکسته ویک

دنیا آرزوی کال وبوی شکو فه های گیلاس ویاس نگاهت.........


نوشته شده توسط: طوفان

دل وزندگی پنج شنبه 86/3/3 ساعت 9:36 عصر
بسم الله
زنده بودن را در پناه زندگی دوست دارم زیرا مهم نیست چقدر زنده بمانم بلکه مهم این است که چگونه زندگی کنم
با رویای زندگی متولدمی شوم .به احترام زندگی زنده می مانم و نفس می کشم و به امید دیگر افیون مرگ را سر می کشم و
می میرم زیرا: زنده ماندن تنها در کنار زندگی خوش است
هر وقت دل کسی را شکستی روی دیوار میخی بکوب تا ببینی که چقدر دل شکسته ای .هر وقت دلشان را بدست آوردی میخی را از روی دیوار بکن تا ببینی که چقدر دل به دست آوردی
اما چه فایده که جای میخها روی دیوار میماند
میدونید بدترین معلم دنیا کیه؟   
زندگی
چون اول امتحان می گیره بعد درس میده

نوشته شده توسط: طوفان

عکس دوشنبه 86/2/31 ساعت 7:52 عصر

نوشته شده توسط: طوفان

مریم حیدر زاده جمعه 86/2/28 ساعت 8:53 عصر

سلام ای تنها بهونه واسه نفس کشیدن         هنوزم دل پر می زنه واسه به تو رسیدن
شعرهای مریم بوی عشق می دهد بوی عطر گل یاس  از دل است وبر دل می نشیند
دل راغوطه ور یک عشق قدیمی میکند پروین بزرگ بانوی شعر ایران درس تدبیر وتعقل میدهد ومریم روح را از زنگار نخوت وسستی میشوید عاشق میکند وباغ دل را بروی محبت ودوستی باز مینما یدگر پروین میگوید:روح را از ناشتایی میکشیم        سفرها از بهر تن می گستریم

مریم میگوید :بیا در کوچه باغ شهر احساس شکست لاله را جدی بگیریم
                  اگر نیلوفری دیدیم زخمی برای قلب پر دردش بمیریم
                  برای هر غریبی سایه باشیم کمی هم فکر پیچک همسایه باشیم


نوشته شده توسط: طوفان

مدیریت پارسی بلوگ جمعه 86/2/28 ساعت 7:55 عصر

 

         من از مدیریت پارسی بلوگ خیلی ممنونم واز انها تشکر ویژه دارم
         انها ارتباط مرا بادنیای که دلم میخواست برقرار کردندهر چند که هنوز

       دوستی نیافتم

    کاش برای بی پناهان سایبون باشیم  با دلای غم گرفته کمی مهربون باشیم
   


نوشته شده توسط: طوفان

دوستان شرح پریشانی من گوش کنید سه شنبه 86/2/25 ساعت 7:32 عصر

بنام حضرت حق

یه شاخه گل بود تو یه گلستان بزرگ وقتی سر از خاک بیرون آورددیدکه

میان یه گلستانه پر ازگلهای قشنگ...

هنوز گیچ یه خواب طولانی بود که طوفان شد زیر اون طوفان ساقه اش

شکست ودیگه هیچ باغبونی اونو پیوند نکرد نگاهش پر از التماس بودو

خواهش اما بی فایده بود انگاری صداش به گوش هیچکس نمی رسید

بعد هم که اومدن دیگه دیر شده بود نه خیلی دی ولی دیگه هیچ باغبونی                   حاضر نشد بخاطر یه شاخه گل به خودش زحمت بده...

رنگ برگاش کم کم زرد شد هر بادی که وزید شاخه هایش رابیشتر خم

کرد گل که دلش شکسته بود شبها دورازچشم گلهای دیگه اشک میریخت

میدید که عاشقا می آیندویک گل سرخ وقشنگ راازگلستان می گیرن تا به

معشوقشون هدیه کنند... گاهی طنازی گلها گاهی هم زخم زبون عابرای

رهگذر قلبش را میشکافت. رهگذری میگفت:اون باعث زشتی گلستانه

دیگری میگفت:کاش به جای اون یه نیلوفر بود.همه رامیشنیدومی دید

آره میدیدپرنده های خوش الحان وزیبا می اومدنروی شاخه گل سرخ و

میخوندند اما هیچکس سراغ اون گل پژمرده نرفت حتی دیگه طوفان هم

با اون کاری نداشت انگاری همه دنیاازباغبون گرفته تاباد صحراازاو کینه                 داشتند گل نمی دونست چی کارکنه تصمیمش راگرفت حالا که تا

خزون فاصله هست میتونه شمع بشه میتونه بسوزه وبا نورش محفل

دیگرون را روشن کنه. اولش پذیرفتند. میسوخت بی هیچ چشمداشتی

اما مدتی که گذشت دیگه اون جمع هم به دنبال یه نور دیگه بودنددیگه

نور اون شمع براشون ارزشی نداشت شروع کردند به زخم زبان زدن

طوری شد که دل شمع شکست دیگه اونجا جا نداشت باید ازاون جا می

رفتاما کجا؟ هنوز تا خزون فاصله بود نه پرنده نه پروانه هیچکدوم پای

حرفاش ننشستند دیگه حتی اشکش نمی باره نمی دونه چکنه....

حالا او منتظره منتظر نور آفتاب شایدهم صدای پای باغبون مهربون

شاید هم باد خزون نمی دونم که چه میشه سرنوشت اون...

 

 

 

این گوشه کوچکی از سرنوشت من است دوستان

 

 


نوشته شده توسط: طوفان

من کیستم سه شنبه 86/2/25 ساعت 7:30 عصر

می خواهم  خودم را برایتان معرفی کنم:

در یک غروب غمزده وخالی از امید             نقش مرا به چهره هستی خدا کشید

از سیل اشک وآتش عصیان وخاک عشق         غم را که آفرید مرا نیز آفرید

نامم یوسف است آنچه که به شکل قطعه ادبی می خوانید سرنوشت شوم من است از شما که دارید می خوانید

میخواهم برای لحظه ای از جا برخیزید وروی پایتان بایستید................... حالا بنشین خواهرم .برادرم

ازتومتشکرم گفتم لحظه ای بایست تا بهتر مرا بشناسی من توام با کمی تفاوت . خدا لطفی که به تو کرده از من دریغ کرده نمی دانم چرا؟... آره من حق راه رفتن ندارم وسایر حقوق نیز به راحتی از من گرفته شد

تلاش من بی فایده بود برای عوض کردن این شرایط .روزی که این بیماری لعنتی مرا در خویش گرفت وچشم باز کردم گفتم دور وبرم پر آدمه حتما کمکم میکنند باید خودم بالا بکشم  آره واقعا هم همین طوره بجز

جایی که من در ان زندگی میکنم بر عکس شد من بودم که کمکشان کردم ولی باز هم تنهام گذاشتن..........


نوشته شده توسط: طوفان

وایسا دنیا جمعه 86/1/31 ساعت 7:58 عصر

 

 

 

 

 

 

 

سلامبر سنگ قبر من بنویسید خسته بود، اهل زمین نبود نمازش شکسته بود
بر سنگ قبر من بنویسید شیشه بود، تنها از این نظر که سراپا شکسته بود
بر سنگ قبر من بنویسید پاک بود، چشمان او دائما از اشک شسته بود
بر سنگ قبر من بنویسید این درخت عمری برای هر تبر تیشه و دسته بود
بر سنگ قبر من بنویسید کل عمر پشت دری که باز نمی شد نشسته بود

 

چه کردی با من؟...

 

میخواهم بنویسم...اما از چه؟ از کی؟ و برای چی؟...

 

وجود ملتهبم در انتظار گذشت لحظه هاست...

 

اما برای شنیدن چه کلامی؟...

 

می خواهم بنویسم...

 

از تو..

 

از این نیامدن و قصد رفتن کردنت..

 

می خواهم بنویسم اما دستهایم می لرزد...

 

چه کردی با من؟...

 

چه خواستم ز تو که دریغ میکنی؟چه خواستی که نکردم؟...

 

غم نبودنت به جانم نیشتر میزند اما درمانی نیست که به مقابلش روم...

 

آخر تو تنها امید بودی تنها دعای شبانه ام...

 

می خواهم بنویسم...

 

از چشمانی خیس و دلی در اندوه نشسته از آرزوها و دعا های بیهوده..

 

هنوز دستانم میلرزد اما باز هم می خواهم عقده نشکفته ی دل را با نوشتن باز کنم..

 

نمی نویسم چگونه می پرستمت...

 

می نویسم که مردنم را در پایت باور نداری...

 

می نویسم که من همان جزیره متروک بودم...

 

ای که بی من قصد رفتن می کنی...

 

می خواهم بنویسم اما چه سود؟!تو که نخوانده دوررش می اندازی..

 

چه سود از نوشتن وقتی گریه هایم نتوانست تو را از رفتن باز دارد..

 

دیگر نمی خواهم بنویسم ...

 

دیگر نمی خواهم بگویم چه قول ها دادی و چه قسم ها خوردی...

 

نمی خواهم بنویسم که چگونه دستی که به نیاز بسویت دراز شده بود رد کردی...

 

نمی خواهم بنویسم که می توانی فراموش کنی ...

 

اما نا نوشته می دانی که هرگز فراموش نخواهم کرد...

 

********

نیا...وایسا دنیا...............من میخوام پیاده شم !

 

 

نمیخوام در به در پیچ و خم این جاده شم

 

واسه آتیش همه یه هیزم آواره شم

 

جای موجود کر و خالی پر افاده شم

 

وایسا دنیا...وایسا دنیا..من میخوام پیاده شم

 

نمایش تصویر در وضیعت عادی


نوشته شده توسط: طوفان


ِْلیست کل یادداشت های این وبلاگ

نام تو
[عناوین آرشیوشده]

خانه
مدیریت
پست الکترونیک
شناسنامه
 RSS 

:: کل بازدیدها ::
5569


:: بازدیدهای امروز ::
2


:: بازدیدهای دیروز ::
0



:: درباره من ::

پرستوی مهاجر

:: لینک به وبلاگ ::

پرستوی مهاجر


:: آرشیو ::

تابستان 1386
بهار 1386



:: خبرنامه ::